دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
★دلداده اش را★ با او چنین گفته بود:
((اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد))
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان و زمین را دید،رودخانه و درختها را دید
نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده اش به دیدنش آمد و یاد آورنده وعده ی دیرینش شد:::
★بیا با من عروسی کن،ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام★
و دختر بر خود بلرزید و به زمزمه افتاد وبا خود گفت:
★این چه بخت شری است که مرا رها نمیکند؟★
دلداده اش هم نابینا بود
ودختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به سوی دیگر کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و درحالی که از او دور می شد گفت:
★پس به من قول بده مواظب چشمانم باشی.....★
★★★★★★★★★★
[ دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:دلداه,داستان عاشقانه,عشق,داستان تنهایی,جدایی,نفرت,دروغ,
] [ 14:32 ] [ AbolfAzL ][